داستان آشنایی من و سوبا:
من وسوبا همدیگه روتوی یه روزآفتابی خنک دیدیم
من باعصبانیت ازخونه بیرون زدم همینطورکه توی فکربودم دیدم خوردم به یه نفروقتی به خودم اومدم دید که یه پسرقدبلندبالبخندبه من نگاه میکنه گفت خانم مواظب باش این حرفش به دلم نشست منم ازش معذرت خواستم اونم گفت خواهش می کنم راهشو کشیدورفت خیلی دلم می خواست بدونم اسمش چیه همین طو که توی دلم آرزو میکردم دوباره اونو ببینم یکدفعه دیدم وسط خیابونم یه ماشین باسرعت داشت می اومدطرفم چشمامو بستم وقتی بازکردم دیدم دوباره توی بقلشم اون سپرمن شدوکتفش آسیب دید وماباهم خوردیم زمین من سرم خوردبه جدول و ازحال رفتم . . .
اون منوبه بیمارستان رسوند وقتی به هوش اومدم گرامای عجیبی رو حس کردم دیدم اون دستمو گرفتهوخوابیده دکترکه اومدگفتم من چندروزه که اینجام گفت دوروز این آقاپسرهمش روسرت بودوقتی بیدارشد گفتم سلام اونم گفت سلام وبعدگفت من بی صبرانه پرسیدم اسمت چیه گفت سوباسا اوزا تازه اومدم به اینجا تازه واردم ازاینجا چیزی نمی دونم منم گفتم اسمم معصومه ناکازا.ا یا همون سانایی ناکازاواهستم من رییس تشویق کننده های تیم ها هستم اون گف ت تیم شاهین باتعجب گفتم بلهبعدازاینکه پدرومادرم اومدن سوبا یه توپ بهم دادورفت من هنوزاونو دارموهمیشه باتمام قدرت سوباروتشویق می کردم وهرجا که میرفت باهاش میرفتم تا اینکه بعدازجام جهانی جوانان(سانسورشده)منو اون توی زمین فوتبال شروع به حرف زدن کردیم که نگهان . . .
اون ازپشت توپش یه جعبه بیرون اورد وگفت امیدوارم قبولش کنی من اشکام سرازیرشد اون حلقه رودستم کردو ما همدیگرو بوسیدیم بعدگفت امروزرویای من به حقیقت پیوست
بعدهم . . .